سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

بعضی وقتا آدم شک میکنه که آیا اینایی که باهاشون سر یه کلاس نشسته به اندازه خودش یه چیزایی رو میفهمن؟!!واقعا آدم متأسف میشه یه چیزایی رو میبینه،چرا بعضیا نمی فهمن یه نفر داره از اونا سوء استفاده میکنه؟!؟ ای خدا...
واقعا اینا دانشجوی ارشدن؟یعنی این آدما حداقل 23 سالشونه؟؟؟چیکار کردن این 23 سال رو؟چی یاد گرفتن؟؟؟
چقدر خوب شد امروز سر کلاس نرفتم،خدایا شکرت
شایدم بهتر بود میرفتم حق اینا رو میذاشتم کف دستشون،حالشونو میگرفتم تا بفهمن دارن چه غلطی میکنن... 


[ دوشنبه 91/2/11 ] [ 9:15 عصر ] [ عالیه ]

پارسال همین موقع ها بود که به صرافت افتادم یه دفترچه خاطرات داشته باشم  و اولین یادداشتم هم متأثر از یکی از همین دید و بازدید های عید بود که امشب دوباره وقتی رفته بودیم به دیدن همون خونواده یاد دفترم افتادم و اولین یادداشتم.
دفترمو خیلی دوست دارم وقتی ورق میزنم همه ی روزها واسم زنده میشن حتی وقتی میبینم بین دو تا یادداشتم یه عالمه فاصله افتاده یادم میاد که تو این مدت چه اتفاقی افتاده بوده که چیزی ننوشتم،البته که خیلی از یادداشتام در مورد دلتنگی هامه آخه توی این بازه زمانی یک ساله از خیلی ها جدا شدم که دلم خیلی واسشون تنگ میشه،یکی دو تا از یادداشتام رو که توی کربلا نوشتم خیلی دوسشون دارم حتی اونی که دو خط بیشتر ننوشتم کل فضای اونجا واسم زنده میشه.
از یادداشتام برمیاد که حدس میزدم ممکنه الان اینجایی که هستم باشم البته با ذکر این نکته که یکی از گزینه هایی بوده که احتمال وقوعش در نظرم خیلی کم بوده.
یه نکته ی دیگه که واسم جالبه اینه که از هم اتاقی های ترم قبلم یکی دو جا بیشتر چیزی ننوشتم با این که زمان زیادی رو باهاشون گذروندم،فکرم اینقدر جاهای دیگه بوده که مجال نوشتن از اونا رو بهم نمیداده.

در کل شاید حدود 50 تا یادداشت بیشتر نباشه و این یعنی به طور میانگین هفته ای یکی اما دقیقا میتونم لحظه لحظه ی این سالی رو که گذشت به یاد بیارم.
واسه امسال یه عالمه برنامه دارم،توی دفترم مینویسم تا بتونم سال دیگه این موقع خودمو باهاش مقایسه کنم،اوووه... از کدومش باید شروع کنم؟!

راستی عیدتونم مبارک
و اینکه باید در راستای وظیفه ی آنلاین یبدنم به دوستان بگم که اعلاحضرت دیشب پای سفره عقد بودن و 15 فروردین هم عروسی سمانه ست. تا همین چند وقته دیگه ام یکی دیگه رو میفرستیم خونه بخت،منتظر باشید.
مثل اینکه آمار ازدواجم بد نیستا!


[ پنج شنبه 91/1/3 ] [ 11:45 عصر ] [ عالیه ]

راستش الان با بابا مشغول یه نارگیل بودیم و داشتیم خلاصه پوست از سرش می کندیم که از یه طرف یاد اولین شب یلدای توی خوابگاه افتادم که با چه زحمتی تونستیم از خجالت نارگیلی که خریده بودیم در بیایم و بخوریمش،از یه طرف هم یاد اون موقع هایی افتادم که توی خونه وقتی نارگیل می خریدیم بعد از این که تقریبا به تیکه های مساوی تقسیمش میکردیم تازه شروع به تقسیم بندی میکردیم و سهم هر کسی رو جدا میکردیم تا کسی (از جمله برادران گرامی)بیشتر نخوره،علاوه بر نارگیل کاکائو هم یکی از خوراکی هایی بود که تقسیم میشداوووه،7 تا کاسه یا مثلا 7 تا پاکت فریزر برمیداشتیم و سهم هر کسی رو جدا می کردیم بعد هم هر کسی سهمشو میذاشت توی کمد خودش به جز سهم مامان و بابا که یا توی یخچال و یا حالا یه جایی توی آشپزخونه نگهداری میشد. هر از گاهی هم با صحنه هایی مثل پیدا شدن نارگیل های خشک شده در اعماق کمدها روبرو میشدیم که البته بیشتر برای کمد آبجی بزرگه این اتفاق می افتاد وگرنه ماها که اصلا نمیذاشتیم به روز دوم برسه،چه خاطراتی بودن الان دیگه از این جمعیت 7 نفره، در شرایط عادی که فقط سه نفر باقی موندن و در شرایطی مثل الان که بین دو ترمه منم اضافه میشم و شاید چند روزی هم آبجی بزرگه،داداش بزرگه هم که اگه وقت کنه صبح میاد و شب برمیگرده،آبجی کوچیکه هم که سرش به زندگی خودش گرمه.به قول مامانم ایشالا هر کی هر جا هست خوش باشه،شمام همینطور


[ جمعه 90/11/7 ] [ 6:0 عصر ] [ عالیه ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
.: Weblog Themes By Pichak :.