سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

 

 

 

 

 

 

 


[ چهارشنبه 93/3/21 ] [ 8:29 عصر ] [ عالیه ]

چهارشنبه بود و هنوز معلوم نبود که ما قراره پنج شنبه راه بیفتیم یا مثل یه تعدادی از کاروانها برگشتمون میفته برای جمعه، هیچ کدوم از اعضای کاروانمون مشکلی برای یه روز بیشتر موندن نداشتن و با توجه به اینکه یه تعدادیمون شب جمعه ی قبل رو توی مرز بودیم دوست داشتیم که این شب جمعه رو تو حرم امام حسین باشیم. آقای قاسمی هم که فقط میگفت دعا کنید که بشه، اما نمیگفت تا چه مرحله ای پیش رفته. بعد از ظهر بود که خواستم برم پی نشونی ای که فاطمه اینا بهم داده بودن و پیداشون کنم، نشونی شونو از دور پیدا کردم به اضافه ی تصویر یک سرم آویزون که دقیقا کنار همون نشونیا بود، جلوتر که رفتم دیدم بعله فاطمه که ظاهرا از همون شب اول توی مرز سرما خورده بوده حالا به حد سرم رسیده بود، بچه اصلا حال نداشت، زهرا هم نبود، من و سوده پیشش نشسته بودیم ،یادم اومد که هم یه دونه آب پرتقال نذری دارم و هم خود پرتقالی رو که ظهر با غذا داده بودن نخوردم، رفتم واسش آوردم که بخوره یه کم جون بگیره ،کاروان اونا از اونایی بودن که صبح پنج شنبه یعنی صبح روز بعد قرار بود برگردن، باید وسیله هاشونم جمع و جور میکردن، تنهاش گذاشتیم تا یه کم بتونه استراحت کنه و بعد پاشه سر کاراش، به مامانشنینا اصلا نگفته بود که حال و روزش چه شکلیه، بندگان خدا همینطوری نگران بودن دیگه اگه میفهمیدن دخترشون به چه تب و لرزی هم دچار شده خیلی ناراحت میشدن.
برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم و چون یه کم دیر رسیدیم دیگه داخل نرفتیم همون جا توی بین الحرمین نماز خوندیم ،یه کم سرد بود اما خیلی خوب بود، بعد از نماز یه کم که خلوت تر شد رفتیم زیارت و بعد هم برگشتیم محل اسکان. هنوزم نمیدونستیم رفتنی هستیم یا نه، وسیله هامون رو جمع کرده بودیم. صبح نماز رو توی حرم خونده و نخونده برگشتیم که یه موقع اگه رفتنی بودیم دیر نشده باشه، همینطور دور هم نشسته بودیم منتظر بودیم ببینینم بالاخره ما رو هم صدا میکنن یا نه. خبری نبود فهمیدیم که باید خوشحال باشیم چون قراره شب جمعه پیش امام حسین باشیم. شب میخواستیم بیدار بمونیم برای همین بعد از نماز مغرب و عشا زود برگشتیم تا بتونیم یه کم استراحت کنیم و دوباره برگردیم حرم. نیمه های شب دوباره رفتیم، حرم حضرت ابوالفضل خیلی خلوت تر بود، یه چند نفری هم داشتن عزاداری میکردن که خیلی سوزناک بود ،کم کم آقایون بهشون پیوستن و دسته شون بزرگ تر شد، دیگه بیشتر نمیتونستیم بمونیم باید میرفتیم حرم امام حسین، انتظار داشتیم اونجا هم خلوت تر از بقیه ی وقتا باشه اما نبود، انگار این جمعیت قصد رفتن نداشتن. باز هم من و مامان و فاظمه خانوم که با هم رفته بودیم مجبور شدیم هر کدوممون یه جایی بشینیم، خیلی حال و هوای خوبی بود، با اینکه خیلی شلوغ بودی اما حس میکردی که فقط خودتی و امام حسین، راحت میتونستی دو کلمه حرف حساب بزنی...
نزدیکای اذان شد و جمعیت اصرار داشتن یه جوری خودشون رو توی صفوف جا بدن، یاد خودم و مامان افتادم که روز قبلش به همین وضعیت دچار شده بودیم، به هیچ وجه جا نبود، حتی راه های رفت و آمد رو هم مرد بسته بودن، دیگه همه جا قفل شده بود. اذان شد، میتونم بگم اولین نماز صبحی بود که جا گیرمون اومده بود تو کل سفر، بعد از نماز یه خانومی اومد کنارم نشست که میگفتم با هیئت رزمندگان اومده و اونا هم از امکانات موجود ناراضین، تازه راهشونم دور بود، باز حالا خدا رو شکر ما راهمون خیلی نزدیک بود، دیگه وقت رفتن بود و وداع، البته من کلا عادت ندارم تو جاهای زیارتی وداع کنم، همیشه فکر میکنم نمیشه که دیگه نیام، حتما بازم برمیگردم و به همین امید حس وداع رو از خودم دور میکنم.
اومدیم بیرون با مامان و فاطمه خانوم، مسیر برگشت رو در پیش گرفتیم، وقتی رسیدیم آمنه هنوز نیمده بود، از اذان مغرب شب قبل که رفته بود گفته بود شبو کامل میمونم توی حرم و واقعا خوش به حالش که این کارو کرده بود. توی خیمه همه وسیله هاشونو جمع کرده بودنو آماده بودن، کوه های تشک و پتو و بالش بین جمعیت دیده میشد، چند نفری جمع شده بودن و واسه خودشون عزاداری میکردن، کم کم همه ی جمعیت خیمه بهشون پیوستن، هر چقدر میخواستم وداع نکنم نوحه هاشون باز منو میبردن تو حال وداع...
کاروانای اصفهان رو صدا زدن، همه با هم رفتیم، اتوبوسایی که قرار بود ما رو ببره تا مرز خیلی عجیب بودن، مثل ردیفای هواپیما یه دوتایی یه سه تایی، 60 نفره بودن، آمنه و شیدا و مامانش و اعظم خانوم و فاطمه خانوم از ما جدا شدن و رفتن تو یه اتوبوس دیگه، صندلیای خیلی بدی داشت تا مرز له شدیم، وقتی رسیدیم مرز غروب بود، یه مسافتی رو باید پیاده می رفتیم، سخت بود با اون ساک هایی که چرخ نداشتن و نشونه ی عهد ادینه بودن، کم کم هوا تاریک شد، این وسط آمنه و شیدا و مامانش رو گم کردیم، راستش مرز هر کی هر کی بود، ما نفهمیدیم چه شکلی مهر خروج واسه ما زدن همونطور که مهر ورود رو نفهمیده بودیم، تو مسیری که داشتیم میرفتیم نگران آمنه اینا بودیم ولی نمیتونستیم صبر کنیم یعنی یه کم صبر کردیم اما پیداشون نکردیم، جلوتر از ما رفته بودن، رسیدیم این طرف مرز، از همون سوله ای که موقع رفتن توش دعای کمیل خونده بودیم دوباره رد شدیم، حدس زدم که شیدا باید گوشیشو روشن کرده باشه زنگ زدیم بهشون و خوشبختانه پیداشون کردیم، البته خیلی ناراحت شده بودن که ما گمشون کردیم:) ، باز مهر ورود به ایران رو هم نفهمیدیم چه شکلی خورد توی پاسپورتمون و رد شدیم، خوشبختانه تنها اتوبوسی که از اصفهان اومده بود و با جریاناتی که پیش اومده بود نرفته بود رو تونستیم پیدا کنیم و سوار بشیم، یک ساعتی معطل پاسپورتا شدیم و بعد به سمت اصفهان حرکت کردیم. شنبه 11 صبح اصفهان بودیم.


[ سه شنبه 93/2/9 ] [ 4:25 عصر ] [ عالیه ]

از همراهانمون خداحافظی کردیم و وارد قسمت مربوط به خانوما شدیم تا هر چه زودتر بتونیم مامان خانوما رو پیدا کنیم، یه خیمه ی خیلی بزرگ که چون با برزنتی ساخته شده بود که یه اون طرفش آبی بود کلا یه نور آبی رنگی بر همه جا حاکم شده بود، همه ی کاروانهای عهد آدینه اونجا بودن ،هر کس به اندازه ی یه تشک جا داشت و ساکش رو هم بالا یا پایین سرش جا داده بود. خیلی شلوغ بود و پر از هیاهو. خوشبختانه یکی از هم کاروانی هامون رو دیدیم و ایشون ما رو راهنمایی کرد وگرنه تو اون جمعیت باید کلی دقت میکردیم تا آشناهامون رو پیدا کنیم. وقتی پیداشون کردیم مثل اینایی که چند سال از هم دور بودن کلی همدیگه رو بغل کردیم و البته اونا هم کلی تشویقمون کردن که همه ی راه رو پیاده طی کرده بودیم.
نمیتونستم بشینم و همونطور ایستاده دور و بر رو نگاه میکردم تا شاید فاطمه یا زهرا رو ببینم، یه دفعه چشمم افتاد به محمد حسین، همون پسربچه ای که توی مسجد شهر مهران باهاش دوست شده بودم، کلی خوشحال شدم، با وجود پاهای بسیار دردناکم رفتم پیشش و در همین حین دیدم به به انگار دارم یه آشنای دیگه رو هم میبینم، مرضیه از بچه های دانشگاه بود که با همسرش اومده بودن، تو همون کاروان محمد حسین اینا بودن، دیگه یه کم با دوستم حرفیدم و بعدم رفتم پیش مامان محمد حسین و در نهایت برگشتم به چند وجب جای خودمJ هنوز سرمای محیط بر من غالب نشده بود و برای همین تعجب میکردم که چرا همه اینقدر خودشون رو پوشوندن، غافل از اینکه تا ساعاتی دیگر خودم هم به جمع این دوستان میپیوندم:)
گفته بودن به خاطر شلوغی حرم بهتره که خانوما اون شب و روز بعدش رو نرن برای زیارت(البته اون موقع به ما گفتن حرم بستس برای خانوما اما بعدا فهمیدیم که برای شلوغیش گفته بودن)، ما هم که بسیار خسته بودیم حرفشون رو گوش کردیم و خواب رو بر همه چیز ترجیح دادیم. صبح وقتی برای نماز بیدار شدم، سرما تا عمق وجودم رفته بود و این سرما از پیش ما تکون نخورد تا روزی که سوار اتوبوس شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم. البته از یه جنبه خیلی خوب بود چون امکانات بهداشتی و در واقع آب اینقدر کم بود که به سختی می شد نیت استحمام کرد و خب با وجود سرما دیگه نیازی هم به استحمام دیده نمیشد. روز بعد رو هم حرم نرفتیم و البته خیلی حالمون گرفته شد چون مجبور بودیم تو همون خیمه ی آبی رنگ بمونیم و این خیلی بد بود. فقط تونستیم یه دوری اطراف محل اسکان بزنیم که خب باز توی همین دور زدن چشمم به جمال چندین هم دانشگاهی دیگه روشن شد و فهمیدم که الزهرایی ها همیشه و همه جا حضور پررنگی دارند:)
از نزدیکای ظهر تا حدود ساعت دو و سه بعد از ظهر هوای خیمه خیلی گرم میشد و مجبور بودی یکی یکی از حجم لباسات کم کنی و دوباره از سه و چهار به بعد همونایی که دراورده بودی بپوشی تا شاید بتونی ذره ای با اون سرما مقابله کنی.
بلاخره موفق شدیم بعد از نماز مغرب و عشا بریم برای زیارت، موقع خروج از خیمه فاطمه و زهرا رو دیدم، سلام علیک کردیم و ازشون پرسیدم جاشون کجاست تا بتونم پیداشون کنم آخه اون روز یکی دو بار خیمه رو دور زده بودم اما پیداشون نکرده بودم، یه نشونی بهم دادن و خداحافظی کردیم. رفتیم سمت بین الحرمین.
 اول وارد حرم حضرت ابوالفضل شدیم تا اذن بگیریم برای حرم امام حسین، خیلی شلوغ بود به زحمت تونستیم یه جایی رو پیدا کنیم برای نشستن و مناجات کردن، حال خیلی خیلی خوبی بود، جایی که نشسته بودیم با اینکه به زحمت پیدا شد اما خیلی خوب بود و من که اصولا تو مکان های زیارتی اصراری برای رسیدن دستم به ضریح ندارم ترجیح دیدم همون جا بشینم و خلوت کنم و منتظر بشم تا بقیه از زیارت برگردن. بعد از مناجات وارد بین الحرمین شدیم و رفتیم برای زیارت امام حسین. انگار همه چیز با دو سال قبل فرق کرده بود، دوست داشتم مثل قبل باشه اما نبود، حرم امام حسین که غلغله بود، هیچ جایی برای نشستن نبود، از هم جدا شدیم تا راحت تر بتونیم زیارت کنیم ،طبق معمول من سمت ضریح نرفتم و ترجیح دادم از دور با امام حسین حرف بزنم، اینطوری حال بهتری دارم، اصلا وقتی نزدیک ضریح میشم حرفام یادم میره. به نظرم بهترین جا واسه حرف زدن با امام، یه گوشه ی دنجیه که البته ضریح هم توی دیدت باشه و ترجیحا کسی هم خیلی از جلوت رد نشه، البته اینا واسه وقتای معموله که حرم خلوته نه اون موقع که اگه سی سانت جا گیرت اومد کلی باید خدا رو شکر کنی.


[ جمعه 93/1/15 ] [ 9:10 عصر ] [ عالیه ]
   1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By Pichak :.