سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

کتاب خاطرات مستر همفر واقعا جالب بود و پر از عبرت برای اهلش و حتی غیر اهلش.ماجرای این آقا حدود 300 سال پیش میگذره اون موقعی که حکومت عثمانی هنوز برقرار بوده و ممالک اسلامی بسیار پهناور.این آقای نه چندان محترم جاسوس بریتانیای کبیر بوده که به همراه چندین تای دیگه وظیفه داشتن اطلاعاتی رو از ایران،عثمانی،عراق،مصر و چند جای اسلامی دیگه برای کشورشون به ارمغان ببرن.
اصل حرفم مال اون تیکه از کتابه که در مورد نقاط ضعف و قوتی که این جاسوس ها شناسایی کردن نوشته؛بعضی از نقاط ضعفی که گفته شده اینهاست:
زیاده روی در عبادت،بیسوادی،اختلاف شیعه و سنی،هرج و مرج در ادارات دولتی و ...
نکته ی جالبتر اینه که نوشته مسلمان ها باید در بی خبری از آیین خودشون به سر ببرن چون این دین اصول خوبی برای زندگی کردن داره و 13 تا از اصولی رو که توی قرآن و احادیث بهش اشاره شده ذکر کرده.
بعد از این موارد 23 تا نقطه قوت گفته که چندتاییشو من میگم:پای بند نبودن به تعصبات قومی و نژادی،تاکید به حجاب زنان که سبب جلوگیری از فساد و روابط نا مشروع میشه،برپاداشتن مراسم عزاداری امام حسین،وجوب امر به معروف و نهی از منکر و ...

و بعد از همه ی اینها از اقداماتی گفته که باید در جهت گسترش نقاط ضعف و از بین بردن نقاط قوت انجام بدن.بعد از خوندن این کتاب به این نتیجه رسیدم که این انگلیسیا عجب آدمای جالبین و چقدر در راه رسیدن به اهدافشون ثابت قدمن.
جالبه بدونین این آقای مستر همفر همون فردیه که محمد بن عبدالوهاب رو برای معرفی آیین وهابیت شناسایی کرده و در ادامه تربیتش کرده. 
خوندن این کتاب رو به همه توصیه میکنم،از اون کتابای سخت و خسته کننده نیست کاملا شبیه یه داستان نوشته شده،کتاب خاطرات همفر ترجمه دکتر محسن مؤیدی 


[ دوشنبه 91/5/30 ] [ 8:39 عصر ] [ عالیه ]

امروز یک ساعتی داشتم به درد دل یه نفر گوش میکردم، در واقع اون مینوشت و من میخوندم،داشتیم با هم چت میکردیم.این دوستمو شاید کلا 6،7 بار باهاش حرف زدم از نزدیک ولی خیلی قبولش دارم شاید به خاطر واسطه ای که ما دو تا رو با هم آشنا کرده بود قبولش دارم،یه حرفایی زد که هوش از سرم پرید اصلن هنگ کرده بودم نمیدونستم چی باید بهش بگم،منو از یه سری چیزا که کاملا بهشون امید بسته بودم ترسوند،در واقع با واقعیت تلخ اون چیزا منو آشنا کرد عمرا اگه قبلا این فکرا به ذهنم خطور میکرد.
دلم واسش سوخت،دو سه ماهی بدجور اذیت شده بود تازه دو سه ماهم بود که به کسی چیزی نگفته بود،به قول خودش شکستم زیر بار حرفایی که زد هنوزم نمیتونم باور کنم،له شدم دارم فکر می کنم خودش چه اوضاعی داشته،آخرش بهم گفت اینا رو بهت گفتم که بدونی حتی به بهترین و معتمد ترین آدمای دور و برتم نباید اطمینان کنی،آخه چرا باید اینطوری باشه؟
کم کم دارم متنفر میشم از دنیای دور و برم،خودمم تعجب میکنم که این جمله رو میگم ولی ظاهرا واقعیت دنیا همینه ومن که همیشه خوبی های آدما رو میدیدم و کلی خوش بین بودم دارم به این نتیجه میرسم که بدبینی هم چیز خوبیه،هیچ وقت دوست نداشتم به این نتیجه برسم.


[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 11:36 عصر ] [ عالیه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.