409آنلاین |
اذان رو گفته بودن که با ضربات مهلک اعراب گرامی از خواب بیدار شدم، نمیدونم چرا موقع نشستن نمیدیدن کجا دارن میشینن، بعد شما تصور کنین پاهای منم داغون در حالت معمولم به سختی میتونستم تکونشون بدم بعد یهو یه وزنی میفتاد روش. خلاصه دیدم دیگه خواب فایده نداره پا شدم و با بطری همیشه همراهم در طول سفر وضو گرفتم و آماده شدم برای نماز. در کل فکر کنم تو کل این سه روز یکی دو بار از وضوخونه ها استفاده کردم، هم آبشون سرد بود هم محیطش منم به این نتیجه رسیده بودم که وضوگرفتن با بطری بسیار بسیار راحت تره. آمنه و شیدا هم کم کم بیدار شدن، نماز رو که خوندیم دیدیم گرسنه مونه و از ناهار توی موکب هم خبری نبود، یعنی فکر کنم ما که خواب بودیم ناهارشونو توزیع کرده بودن ،اما خب هیچ مشکلی نبود میدونستیم همین که پامونو بذاریم بیرون نذری هاست که به سمت ما روانه میشه و واقعا هم همینطور بود. خواستیم بریم بیرون چند تا نذری بگیریم و برگردیم که دیدیم ئه سمیه خانوم اینا تازه رسیدن، صبح ساعت 6 راه افتاده بودن و حالا دقیقا بعد از سه ساعت از وقت رسیدن ما ،اونا رسیده بودن. متوجه شدیم که اونا هم هنوز ناهار نخوردن با آمنه رفتیم بیرون و از بین قیمه و آبگوشت، قیمه رو انتخاب کردیم و چند تا برداشتیم. ناهار رو که خوردم شروع کردم به ماساژ دادن پاهام تا شاید یه کم از حجم گرفتگیش کم بشه، یه خانوم ایرانی هم بود اتفاقا که اومد کمکمJ) تا ساعت 2 که قرار بود حرکت کنیم خیلی بهتر شدم. تو این مدت یه کمم سعی کردیم محمد رو نگه داریم تا مامانش یه کم استراحت کنه، بچه ی فسقل تو کالسکه همش خواب بوده حالا ناهارشم خورده بود انرژی گرفته بود واسه بازی ،هیچی دیگه از این سر موکب میدویید اون سر موکبJ) ساعت دو راه افتادیم. مسافت زیادی نمونده بود چون عمود 1200 بودیم و عمود 1407 که آخریشه کنار حرم امام حسینه ،اما شلوغیه مسیر و خستگی ما باعث شده بود که سرعتمون خیلی کم بشه. ولی خب از طرفیم شوق و شور رسیدن اجازه ی وایسادن بهمون نمیداد. با نزدیک شدن به شهر بچه هایی رویت میشدن که با یه شیشه عطر ازت استقبال میکردن، اصلنم نمیشد از دستشون فرار کنیJ دیگه معلوم نبود بوی چی میدیم از بس که همشون عطراشونو زده بودن به لباسامونJ) آب و شربت و چایی هم که تمومی نداشت، با اینکه بعد از ظهر شده بود اما هنوز سمبوسه و فلافلم پر بود توی مسیر تازه با انتخاب سس. کم کم غروب میشد و ما هم به شهر نزدیک تر میشدیم. هم دلگیر بود و هم نبود، اگه میخواستی به کاروانی که از شام برمیگشتن فکر کنی خیلی دلگیر بود و اگه میخواستی به این فکر کنی که تا چند ساعته دیگه کنار امام حسین هستی دلگیری ای در کار نبود. وارد شهر شده بودیم که اذان گفتن دیگه از موکبا هم خبری نبود در نتیجه جایی واسه ی نمازخوندن نبود و باید ادامه میدادیم. آقا هادی هم عربی بلد بود و هم یک ماهی بود که کربلا بود و در واقع راه بلد ما بود، جلو افتاده بود و ما هم پشتش. یه جایی توی شهر با فاصله ی خیلی زیاد حرم حضرت ابالفضل پیدا بود ،به اندازه ی یه سلام توقف کردیم، نمیتونستیم صبر کنیم میدونستیم که جلوتر خیلی شلوغتر از این میشه پس ادامه دادیم. دیگه واقعا هیچ انرژی واسمون نمونده بود، خسته ی خسته ی خسته... [ دوشنبه 92/12/26 ] [ 7:46 عصر ] [ عالیه ]
همسفرای جدیدمون خیلی تند میرفتن، اونقدر که من برگشتم به سمیه خانوم گفتم شما چه شکلی دیروز تا حالا با اینا همسفر بودین؟ بنده ی خدا یه سری تکون داد و گفت بیچاره شدمJ سرعت زیاد اقای رسولی و آقای مردانی باعث شد که ماها ازشون جا بمونیم، اما خب ما هم به روی خودمون نیاوردیم و با همون سرعت ادامه دادیم(البته بگم که ما هم اصلا آروم نمیرفتیم اما اونا دیگه خیلی تند میرفتن) سر عمود 600 وایساده بودن، از دور پرچم یا فاطمه الزهرای شیدا رو که همون اول ازش گرفتن دیدیم، با همون نشونه پیداشون کردیم ،یه کم وایسادیم برای استراحت همونجا آقای رسولی متوجه شدن که سارژر دوربینشونو اونجایی که فلافل میخوردن جا گذاشتن ،از ما جد اشدن و برگشتن برن سمت اون موکب، ما مسیر رو ادامه دادیم اما یه کم جلوتر دیدیم که از اقا هادی و سمیه خانوم هم جدا شدیم ،ظاهرا آقایون با هم هماهنگ کرده بودن این جدایی رو برای همین منتظرشون نموندیم، ساعت از 4 گذشته بود که با نظر آقای مردانی و آقای قاسمی و البته تایید ما قرار شد یه موکب خوب پیدا کنیم و شب رو همونجا بمونیم ،عمود 670 بود که یکی از موکبا تایید شد و وارد شدیم ،قرار بود ساعت 3 بیدار شیم و راه بیفتیم چون اگه دیرتر میشد روز بعد به کربلا نمیرسیدیم. شیدا و امنه مشکلشون این بود که پاهاشون تاول زده بود و نمیتونستن روی پاهاشون بایستن اما من تاول نداشتم ولی کل عضلات پاهام گرفته بود و حتی نشستنم واسم دردناک بود ،با یک وضعیت بسیار خنده داری نماز خوندم اون شب که البته اون وضعیت تا روز اربعین ادامه داشت. بعد از نماز و شام متوجه شدیم که کسی توی اون موکب هست که آب تاول ها رو میکشه و باعث میشه راه رفتن راحت تر بشه ،آمنه و شیدا خودشون رو سپردن به تیغ جراحیJ) با سرنگ آب تاول ها را خالی میکردن و بعدم یه پمادی بهش میزدن و با پنبه میپوشوندن، تازه یه عالمه پنبه هم به هر کدوم دادن که صبح بذارن زیر پاشونو و کفش بپوشن. بعد از اتمام جراحی ها با آغوش باز به سمت خواب رفتیمJ [ دوشنبه 92/12/26 ] [ 4:32 عصر ] [ عالیه ]
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و البته همین باعث شده بود سردی هوا بیشتر بشه، سعی میکردیم تندتر بریم که گرم بشیم. موکبا آماده ی پذیرایی از زائرا بودن با وعده ی صبحانه شون، شیر داغ، حلیم، تخم مرغ و چیزای دیگه، شیر کاکائو هم بود یه جایی، شیدای عاشق شیر فقط دنبال حلیب میگشت، من و مامانم تخم مرغ و نون گرفتیم و همونطور در حین راه رفتن پوست گرفتیم و لقمه کردیم وخوردیم، بسی چسبید، جاتون خالی، من و شیدا و آمنه کم کم به این فکر افتادیم که با این سرعت به جایی نمیرسیم پس باید یه جوری مامانا رو تا یه جایی با ماشین بفرستیم برن اما خب شیدا مطمئن بود که مامانش راضی نمیشن، ساعت حدودا نه و نیم شده بود که یه جایی نشستیم واسه ی استراحت که خود عالیجنابان، مامانای محترم، پیشنهاد دادن که سوار ماشین بشن و تا یه جایی از مسیر رو برن، اولش باورمون نشد اما دیدیم انگار تصمیمشون جدیه، میخواستن ما سه تا دخترو بسپارن دست آقای قاسمی و خودشون برن:) اتفاقا همون موقع دیدیم یه ماشین نگه داشته و داره مسافر سوار میکنه، یه چیزی شبیه کامیون بود، عالیجنابان رفتن بالا و آقای قاسمی در تلاش بود که به راننده بفهمونه که سر عمود 500 پیاده شون کنه، آخرشم راننده با قطعیت نگفت که کجا پیاده شون میکنه واسه همین آقای قاسمی بهشون گفت شاید این راننده شما رو ببره تا خود کربلا، پس نگران نشین، آدرس رو هم که دارید، اگه ندیدیمتون به سلامت و رفتند و ما نمیدونستیم که حدس آقای قاسمی یه جورایی درست از آب درمیاد و ما دیگه تا کربلا همدیگه رو نمیبینیم. بعد از رفتنشون ما هم سرعتمون رو زیاد کردیم و انگار که از اسارت دراومده باشیم با گامهای بلند و تند حرکت میکردیم. نزدیک ساعت 12 بود که رسیدیم به عمود 500، همونجا آقای قاسمی چند تا آشنا دیدن که از قضا اینا شدن همسفرای ما در ادامه ی راه، سمیه خانم برادرزاده ی آقای قاسمی و آقا هادی همسرش و پسر یک سالشون، آقا مهدی که داداش آقا هادی بود و آقای مردانی که خودش مدیر کاروان یکی از کاروانای اصفهان بود. ما تصمیم گرفتیم بریم توی موکبا رو بگردیم که مامانینا رو پیدا کنیم، رفتیم چند تا شو گشتیم و پیداشون نکردیم برگشتیم پیش آقای قاسمی که نمیدونم چرا دوستاشون رفته بودن، قرار شد همونجا واسه نماز و ناهار بمونیم، از اونجایی که مسیر رو تند اومده بودیم پاهامون درد گرفته بود و واقعا استراحت واسشون لازم بود. بعد از نماز و ناهار اومدیم از موکب بیرون و منتظر آقای قاسمی شدیم، حتی از چند تا آقایون ایرانی خواستیم که صداشون بزنن اما انگار توی موکب نبودن، جالب اینجا بود که کفشاشون دم در بود، یه دفعه دیدیم که بعله جناب آقای قاسمی فرصت رو غنیمت شمردن و زیر آفتاب در حال چرت زدن هستند:) منتظر شدیم تا خودشون بیدار شدن و پاشدن اومدن پیش ما، ازشون خواستیم که شماره های اعظم خانوم و فاطمه خانوم رو بدن تا باهاشون تماس بگیریم ببینیم کجان، شماره ها رو گرفتیم اما بعد از دقایقی که همین دقایق کلی ماجرا داره واسه نوشتن که منصرف میشم ازش، متوجه شدیم که گوشیاشون خاموشه و نمیتونیم باهاشون تماس بگیریم، راستش نمیدونم چرا نگرانشون نبودیم و گفتیم اگر هم اونا نگران ما بشن خودشون تماس میگیرن باهامون:) وارد مسیر شدیم دوباره که متوجه شدیم آقای قاسمی به دلیل آفتاب گرفتن نتونستن ناهار بخورن و در اولین جایی که صف فلافل دیدن رفتن توی صف:)یه دفعه اومدن گفتن که دوستامون همینجان(همون دوستای خودشون در واقع که بعدا دوستای ما شدن) و این شد که از همونجا شدن همسفر ما. [ پنج شنبه 92/12/1 ] [ 8:36 عصر ] [ عالیه ]
|
|