سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

همسفرای جدیدمون خیلی تند میرفتن، اونقدر که من برگشتم به سمیه خانوم گفتم شما چه شکلی دیروز تا حالا با اینا همسفر بودین؟ بنده ی خدا یه سری تکون داد و گفت بیچاره شدمJ سرعت زیاد اقای رسولی و آقای مردانی باعث شد که ماها ازشون جا بمونیم، اما خب ما هم به روی خودمون نیاوردیم و با همون سرعت ادامه دادیم(البته بگم که ما هم اصلا آروم نمیرفتیم اما اونا دیگه خیلی تند میرفتن) سر عمود 600 وایساده بودن، از دور پرچم یا فاطمه الزهرای شیدا رو که همون اول ازش گرفتن دیدیم، با همون نشونه پیداشون کردیم ،یه کم وایسادیم برای استراحت همونجا آقای رسولی متوجه شدن که سارژر دوربینشونو اونجایی که فلافل میخوردن جا گذاشتن ،از ما جد اشدن و برگشتن برن سمت اون موکب، ما مسیر رو ادامه دادیم اما یه کم جلوتر دیدیم که از اقا هادی و سمیه خانوم هم جدا شدیم ،ظاهرا آقایون با هم هماهنگ کرده بودن این جدایی رو برای همین منتظرشون نموندیم، ساعت از 4 گذشته بود که با نظر آقای مردانی و آقای قاسمی و البته تایید ما قرار شد یه موکب خوب پیدا کنیم و شب رو همونجا بمونیم ،عمود 670 بود که یکی از موکبا تایید شد و وارد شدیم ،قرار بود ساعت 3 بیدار شیم و راه بیفتیم چون اگه دیرتر میشد روز بعد به کربلا نمیرسیدیم. شیدا و امنه مشکلشون این بود که پاهاشون تاول زده بود و نمیتونستن روی پاهاشون بایستن اما من تاول نداشتم ولی کل عضلات پاهام گرفته بود و حتی نشستنم واسم دردناک بود ،با یک وضعیت بسیار خنده داری نماز خوندم اون شب که البته اون وضعیت تا روز اربعین ادامه داشت. بعد از نماز و شام متوجه شدیم که کسی توی اون موکب هست که آب تاول ها رو میکشه و باعث میشه راه رفتن راحت تر بشه ،آمنه و شیدا خودشون رو سپردن به تیغ جراحیJ) با سرنگ آب تاول ها را خالی میکردن و بعدم یه پمادی بهش میزدن و با پنبه میپوشوندن، تازه یه عالمه پنبه هم به هر کدوم دادن که صبح بذارن زیر پاشونو و کفش بپوشن. بعد از اتمام جراحی ها با آغوش باز به سمت خواب رفتیمJ
ساعت 3 نشده بود که وضو گرفتیم و حاضر شدیم و راس ساعت از موکب رفتیم بیرون، هیچ خبری از آقایون نبودJ زنگ زدیم بهشون و متوجه شدن که ما بیرون منتظریم ،خوشبختانه میزبانان اون موکب یه آتیش خیلی خوبی درست کرده بودن و ما ازش بهره بردیم وگرنه هوا اونقدر سرد بود که تو همون چن دقیقه هم به شدت از سرما بلرزیم ،آقایون اومدنو و راه افتادیم. خیلی خیلی موقعیت خوبی بود، تو دل شب همه جا خیلی آرومتر از روز بود چون هم آدما کمتر حرف میزدن و هم موکبایی که در طول روز انواع و اقسام مداحی ها رو پخش میکردن در خواب بودن، از طرفی سرمای هوا هم باعث شده بود که فقط راه بریم و کسی فکر نشستن به سرش نزنه. چند دقیقه ای قبل از اذان صبح وارد یه موکب شدیم، البته خیلی خیلی به سختی چون کاملا پر از آدم بود، به زحمت یه تیکه جا پیدا کردیم و نوبتی نمازمون رو خوندیم، وقتی اومدیم بیرون دوباره سردی هوا بهمون هجوم آورد ،خیلی خیلی سرد بود اونقدر که وقتی آقایون میگفتن وایسیم یه چیزی بخوریم ما مخالف بودیم و میگفتیم فقط بریمJ تقریبا یکی دو ساعته دیگه همونطور ادامه دادیم، دیگه آفتاب دراومده بود و هوا بهتر شده بود، یه جایی صبحانه گرفتیم و رفتیم نشستیم توی یه موکب و شروع کردیم به خوردن، آقای مردانی اولش واسه هر کدوم از ماها دو تا تخم مرغ گرفته بود ،نمیدونم چه فکری کرده بود پیش خودشJ) ما سه نفری 4 تا تخم مرغ گرفتیم و مشغول خوردن شدیم و جاتون خالی بسیار زیاد چسبید. بعد از خوردن صبحانه رفتیم تو جاده ی دوم، یه جاده ای که کنارش موکب نبود و آدما هم تندتر میرفتن. یک ساعتی که رفتیم من دیگه توان نداشتم، از عمود 1000 رد شده بودیم یکی دو بار کل جاده رو بسته بودن و بازرسی میکردن و من خوشحال میشدم چون شلوغی باعث میشد آرومتر راه بریم و من کمتر اذیت میشدم. یادمه که واقعا توان راه رفتن نداشتم و یه جاهایی آمنه از پشت سر هلم میداد ، حس کردم دارم سرعت گروه رو میگیرم بهشون گفتم اگه میخواین تندتر برین من یه جایی بهتون میرسم که اونا هم گفتن ما هم دیگه تندتر از این نمیتونیم بریم ،هممون به شدت خسته بودیم تقریبا ساعت 10 بود و ما عمود 1200 بودیم، از 3 صبح داشتیم راه میومدیم... تو همون جاده ی دوم رسیدیم به یه موکب سریعا با پیشنهاد استراحت آقایون موافقت کردیم، پیش خودمون گفتیم که خب یک ساعتی استراحت میکنیم بعد ادامه میدیم که یهو دیدیم آقای قاسمی میگن تا ساعت 2 استراحت ،ناباورانه به هم نگاه میکردیمJ) و خوشحال از این پیشنهاد وارد موکب شدیم و یه گوشه ای برای خودمون پیدا کردیم و در حالیکه زائرایی که توی موکب بودن برای یه استراحت چند دقه ای نشسته بودن ما همون لحظه بالش و پتو برداشتیم و به خوابی خوش فرو رفتیم. 


[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 4:32 عصر ] [ عالیه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.