409آنلاین |
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و البته همین باعث شده بود سردی هوا بیشتر بشه، سعی میکردیم تندتر بریم که گرم بشیم. موکبا آماده ی پذیرایی از زائرا بودن با وعده ی صبحانه شون، شیر داغ، حلیم، تخم مرغ و چیزای دیگه، شیر کاکائو هم بود یه جایی، شیدای عاشق شیر فقط دنبال حلیب میگشت، من و مامانم تخم مرغ و نون گرفتیم و همونطور در حین راه رفتن پوست گرفتیم و لقمه کردیم وخوردیم، بسی چسبید، جاتون خالی، من و شیدا و آمنه کم کم به این فکر افتادیم که با این سرعت به جایی نمیرسیم پس باید یه جوری مامانا رو تا یه جایی با ماشین بفرستیم برن اما خب شیدا مطمئن بود که مامانش راضی نمیشن، ساعت حدودا نه و نیم شده بود که یه جایی نشستیم واسه ی استراحت که خود عالیجنابان، مامانای محترم، پیشنهاد دادن که سوار ماشین بشن و تا یه جایی از مسیر رو برن، اولش باورمون نشد اما دیدیم انگار تصمیمشون جدیه، میخواستن ما سه تا دخترو بسپارن دست آقای قاسمی و خودشون برن:) اتفاقا همون موقع دیدیم یه ماشین نگه داشته و داره مسافر سوار میکنه، یه چیزی شبیه کامیون بود، عالیجنابان رفتن بالا و آقای قاسمی در تلاش بود که به راننده بفهمونه که سر عمود 500 پیاده شون کنه، آخرشم راننده با قطعیت نگفت که کجا پیاده شون میکنه واسه همین آقای قاسمی بهشون گفت شاید این راننده شما رو ببره تا خود کربلا، پس نگران نشین، آدرس رو هم که دارید، اگه ندیدیمتون به سلامت و رفتند و ما نمیدونستیم که حدس آقای قاسمی یه جورایی درست از آب درمیاد و ما دیگه تا کربلا همدیگه رو نمیبینیم. بعد از رفتنشون ما هم سرعتمون رو زیاد کردیم و انگار که از اسارت دراومده باشیم با گامهای بلند و تند حرکت میکردیم. نزدیک ساعت 12 بود که رسیدیم به عمود 500، همونجا آقای قاسمی چند تا آشنا دیدن که از قضا اینا شدن همسفرای ما در ادامه ی راه، سمیه خانم برادرزاده ی آقای قاسمی و آقا هادی همسرش و پسر یک سالشون، آقا مهدی که داداش آقا هادی بود و آقای مردانی که خودش مدیر کاروان یکی از کاروانای اصفهان بود. ما تصمیم گرفتیم بریم توی موکبا رو بگردیم که مامانینا رو پیدا کنیم، رفتیم چند تا شو گشتیم و پیداشون نکردیم برگشتیم پیش آقای قاسمی که نمیدونم چرا دوستاشون رفته بودن، قرار شد همونجا واسه نماز و ناهار بمونیم، از اونجایی که مسیر رو تند اومده بودیم پاهامون درد گرفته بود و واقعا استراحت واسشون لازم بود. بعد از نماز و ناهار اومدیم از موکب بیرون و منتظر آقای قاسمی شدیم، حتی از چند تا آقایون ایرانی خواستیم که صداشون بزنن اما انگار توی موکب نبودن، جالب اینجا بود که کفشاشون دم در بود، یه دفعه دیدیم که بعله جناب آقای قاسمی فرصت رو غنیمت شمردن و زیر آفتاب در حال چرت زدن هستند:) منتظر شدیم تا خودشون بیدار شدن و پاشدن اومدن پیش ما، ازشون خواستیم که شماره های اعظم خانوم و فاطمه خانوم رو بدن تا باهاشون تماس بگیریم ببینیم کجان، شماره ها رو گرفتیم اما بعد از دقایقی که همین دقایق کلی ماجرا داره واسه نوشتن که منصرف میشم ازش، متوجه شدیم که گوشیاشون خاموشه و نمیتونیم باهاشون تماس بگیریم، راستش نمیدونم چرا نگرانشون نبودیم و گفتیم اگر هم اونا نگران ما بشن خودشون تماس میگیرن باهامون:) وارد مسیر شدیم دوباره که متوجه شدیم آقای قاسمی به دلیل آفتاب گرفتن نتونستن ناهار بخورن و در اولین جایی که صف فلافل دیدن رفتن توی صف:)یه دفعه اومدن گفتن که دوستامون همینجان(همون دوستای خودشون در واقع که بعدا دوستای ما شدن) و این شد که از همونجا شدن همسفر ما. [ پنج شنبه 92/12/1 ] [ 8:36 عصر ] [ عالیه ]
|
|