409آنلاین |
دوشنبه قبل از هشت صبح بود که ما کنار پارک بهشت تو خیابون جابر انصاری توی ماشین به همراه مریم و محمد توی ماشین نشسته بودیم و آدما رو رصد میکردیم که مثلا این هم کاروانیمونه یا این یکی همراهشونه و خلاصه سرگرم بودیم:) نزدیکای هشت و نیم دیدیم مردم دارن به یه سمتی از پارک میرن، با محمد رفتیم دیدیم مدیر کاروان اونجاست، گفت ماشین حدودا 9 میاد. دوباره برگشتیم توی ماشین. ساعت از 9 رد شده بود و هنوز ماشین نیمده بود. رفتیم یه دور زدیم و بعدش به این نتیجه رسیدیم بریم تو کوچه پارک کنیم تا راحت تر در جریان وقایع قرار بگیریم:) طی تماسهای پی در پی راننده گفته بود که توی جاده ست و پشت برفه و از این حرفا تا ظهر که ما رفتیم توی یه مسجد همون نزدیکیا و نمازمونو خوندیم. برگشتیم و ناهاری رو که قرار بود بین راه و توی اتوبوس بخوریم همونجا خوردیم. اینبار دیگه راننده گفته بود که رسیدم اصفهان اما ماشین سرویس لازم داره. خلاصه باز یه کم علاف شدیم، دیگه مامان به محمد و مریم گفت که برن و به کاراشون برسن، بیچاره ها از صبح معطل ما شده بودن، خلاصه اونا رفتنو ما هم به جمع دوستان حاضر در پارک پیوستیم. آقای قاسمی(مدیر کاروان) بنده ی خدا به این نتیجه رسید که پاشه بره تعمیرگاه بالاسر راننده، اون رفت و ما موندیم، کم کم داشت هوا سرد میشد قرار شد ما دوباره بریم توی همون مسجد، ساک به دست رفتیم اونجا، محلی هایی که واسه نماز مغرب میومدن مسجد با تعجب میدیدن که زائرای کربلا که ظهر کلی بدرقه شون کرده بودن و بهشون التماس دعا گفته بودن هنوز اینجان:) هیچی دیگه قبل از اینکه نماز رو بخونیم خبر رسید که آقای قاسمی یه اتوبوس دیگه جور کردن و اصلا اون توبوس ظاهرا از اول خراب بوده:( . نماز رو خوندیم و سوار اتوبوس شدیم و بلافاصله بعد از خوردن شام خوابیدیم چرا که بسیار خسته بودیم. از کیفیت نماز صبح نمیگم که به چه سختی وضو گرفتیم و نماز خوندیم. ساعت 7 صبح بودیم که توی شهر مهران بودیم. بسیاااار شلوغ و پر از مسافر. [ شنبه 92/10/21 ] [ 11:39 عصر ] [ عالیه ]
|
|