سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

امروز یک ساعتی داشتم به درد دل یه نفر گوش میکردم، در واقع اون مینوشت و من میخوندم،داشتیم با هم چت میکردیم.این دوستمو شاید کلا 6،7 بار باهاش حرف زدم از نزدیک ولی خیلی قبولش دارم شاید به خاطر واسطه ای که ما دو تا رو با هم آشنا کرده بود قبولش دارم،یه حرفایی زد که هوش از سرم پرید اصلن هنگ کرده بودم نمیدونستم چی باید بهش بگم،منو از یه سری چیزا که کاملا بهشون امید بسته بودم ترسوند،در واقع با واقعیت تلخ اون چیزا منو آشنا کرد عمرا اگه قبلا این فکرا به ذهنم خطور میکرد.
دلم واسش سوخت،دو سه ماهی بدجور اذیت شده بود تازه دو سه ماهم بود که به کسی چیزی نگفته بود،به قول خودش شکستم زیر بار حرفایی که زد هنوزم نمیتونم باور کنم،له شدم دارم فکر می کنم خودش چه اوضاعی داشته،آخرش بهم گفت اینا رو بهت گفتم که بدونی حتی به بهترین و معتمد ترین آدمای دور و برتم نباید اطمینان کنی،آخه چرا باید اینطوری باشه؟
کم کم دارم متنفر میشم از دنیای دور و برم،خودمم تعجب میکنم که این جمله رو میگم ولی ظاهرا واقعیت دنیا همینه ومن که همیشه خوبی های آدما رو میدیدم و کلی خوش بین بودم دارم به این نتیجه میرسم که بدبینی هم چیز خوبیه،هیچ وقت دوست نداشتم به این نتیجه برسم.


[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 11:36 عصر ] [ عالیه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.