مثلا بعد از 18 سال دو سه سالی هست که خونمون منتقل شده به
همون محله ی قدیمی آبا و اجدادی و نزدیک اقوام،اما دریغ از یک ملاقات اضافه تر از
قبل. باز قبلنا آخر هفته ها یه سری به مادربزرگ و پدربزرگمان می زدیم اما حالا چون
نزدیکن همینطور به فردا موکول میشه،فردایی که نمی دونم کی میرسه(البته این حال و
اوضاع منه،بقیه افراد خانواده به همون منوال قبلی عمل می کنند).
البته در مواردی هم مسافت مانع میشه مثلا اینکه مامانم و
دوتا خواهرش هر کدوم توی یه شهرن و برای اینکه بتونن چند روزی رو در کنار هم باشن
کلی باید از قبل برنامه ریزی کنن و این وسط این کلاسای تابستونی هم شدن قوز بالا
قوز.
این هفته وقتی خاله اینا داشتن میرفتن و علی میگفت من نمیام
هممون سعی کردیم یه جورایی باهاش همدردی کنیم،اما فکر نمیکنم این همدردی ها دردی
رو دوا کنه، خالم میگفت من امسال شب قدر دعا کردم همه برگردیم اصفهان و کنار هم
باشیم.
آخرش انگار هر کسی برگرده یه نفر نباید باشه،مثال بارزش
آسیه و مصطفی،که تازه رفتنو حالا حالاهام قصد برگشت ندارن.
به
امید روزی که هممون دور هم باشیم و نگران اول مهر و 14 فروردین و روزهای جدایی
نباشیم.