سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین
بعد از کلی وقت بالاخره تونستم امروز با خودم کنار بیام و صبح علی الطلوع از خواب پاشم و عازم شاهین شهر بشم،خلاصه با هر سختی بود پاشدیم،صبحانه خورده و نخورده راه افتادیم،گفتیم یه وقت دیر نشه.بالاخره بعد از طی یک مسیر طولانی در اتوبوس های خنک شرکت واحد،رسیدیم به شاهین شهر،از اونجا هم سوار تاکسی و خوشحال از اینکه بالاخره این کارم داره انجام میشه،اما...چشمتون روز بد نبینه،وقتی رسیدم دیدم در دانشگاه بسته و چند نفرم جلوی درن،رفتم جلوتر گفتم آقا چه خبره؟گفت هیچی دانشگاه تعطیله!
هیچی دیگه،چیزی هم نمی تونستم بگم،فقط با عصبانیت تمام سوار تاکسی شدم و برگشتم.
تو راه برگشت داشتم فکر میکردم که اگه مثل روزای قبل صبح بی خیال شده بودم و به خوابم رسیده بودم،خیلی بهتر بود.

بعدا نوشت:در آستانه ی زادروز اعلیحضرت قرار داریم. روزی بس مبارک است.

[ دوشنبه 89/5/18 ] [ 3:17 عصر ] [ عالیه ]

اول: دیروز با یه عده از بچه های دبیرستان رفته بودیم
بیرون،بعضی هاشونو از همون دبیرستان دیگه ندیده بودم،خیلی خوب بود،کلی از خاطره ها
زنده شد،تازه عروس خانوممون هم بود البته زود رفت آخه وقت آرایشگاه داشت!مردم چه
وقتایی دارنا؟!
البته دوتا از عروسای دیگمون نیمده بودن،ظاهرا شوهرداری
خیلی وقت گیره.(آمار عروسمون هم بد نبوده ها!)
نرگس هم کلی از شیطنت هاش گفت،ظاهرا این بچه هنوز آروم
نشده،در واقع کسی هنوز نتونسته جلوشو بگیره.

دوم: این روزا یه اتفاقایی داره میفته،توی خونمونو
میگم،حرفای جدیدی به وجود اومده،شاید بعدا در موردش یه چیزایی بگم.

سوم:
اینجا از این به بعد بیشتر از قبل تبدیل به یک دفتر خاطرات میشه،آخه چند روز پیش
توی شلوغ پلوغی کمدم به یه یادداشتی رسیدم. یه خاطره بود که آسیه نوشته بود ،از
اون موقع که مریم کنکور قبول شده بود و جریان جشن و اینا.خوشم اومد. گفتم منم از
این به بعد اینجا بیشتر خاطره بنویسم، اونوقت اگه یه روز برگردمو بخونمشون،حس
جالبی داره.

[ دوشنبه 89/5/11 ] [ 5:42 عصر ] [ عالیه ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By Pichak :.