از همراهانمون خداحافظی کردیم و وارد قسمت مربوط به خانوما شدیم تا هر چه زودتر بتونیم مامان خانوما رو پیدا کنیم، یه خیمه ی خیلی بزرگ که چون با برزنتی ساخته شده بود که یه اون طرفش آبی بود کلا یه نور آبی رنگی بر همه جا حاکم شده بود، همه ی کاروانهای عهد آدینه اونجا بودن ،هر کس به اندازه ی یه تشک جا داشت و ساکش رو هم بالا یا پایین سرش جا داده بود. خیلی شلوغ بود و پر از هیاهو. خوشبختانه یکی از هم کاروانی هامون رو دیدیم و ایشون ما رو راهنمایی کرد وگرنه تو اون جمعیت باید کلی دقت میکردیم تا آشناهامون رو پیدا کنیم. وقتی پیداشون کردیم مثل اینایی که چند سال از هم دور بودن کلی همدیگه رو بغل کردیم و البته اونا هم کلی تشویقمون کردن که همه ی راه رو پیاده طی کرده بودیم.
نمیتونستم بشینم و همونطور ایستاده دور و بر رو نگاه میکردم تا شاید فاطمه یا زهرا رو ببینم، یه دفعه چشمم افتاد به محمد حسین، همون پسربچه ای که توی مسجد شهر مهران باهاش دوست شده بودم، کلی خوشحال شدم، با وجود پاهای بسیار دردناکم رفتم پیشش و در همین حین دیدم به به انگار دارم یه آشنای دیگه رو هم میبینم، مرضیه از بچه های دانشگاه بود که با همسرش اومده بودن، تو همون کاروان محمد حسین اینا بودن، دیگه یه کم با دوستم حرفیدم و بعدم رفتم پیش مامان محمد حسین و در نهایت برگشتم به چند وجب جای خودمJ هنوز سرمای محیط بر من غالب نشده بود و برای همین تعجب میکردم که چرا همه اینقدر خودشون رو پوشوندن، غافل از اینکه تا ساعاتی دیگر خودم هم به جمع این دوستان میپیوندم:)
گفته بودن به خاطر شلوغی حرم بهتره که خانوما اون شب و روز بعدش رو نرن برای زیارت(البته اون موقع به ما گفتن حرم بستس برای خانوما اما بعدا فهمیدیم که برای شلوغیش گفته بودن)، ما هم که بسیار خسته بودیم حرفشون رو گوش کردیم و خواب رو بر همه چیز ترجیح دادیم. صبح وقتی برای نماز بیدار شدم، سرما تا عمق وجودم رفته بود و این سرما از پیش ما تکون نخورد تا روزی که سوار اتوبوس شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم. البته از یه جنبه خیلی خوب بود چون امکانات بهداشتی و در واقع آب اینقدر کم بود که به سختی می شد نیت استحمام کرد و خب با وجود سرما دیگه نیازی هم به استحمام دیده نمیشد. روز بعد رو هم حرم نرفتیم و البته خیلی حالمون گرفته شد چون مجبور بودیم تو همون خیمه ی آبی رنگ بمونیم و این خیلی بد بود. فقط تونستیم یه دوری اطراف محل اسکان بزنیم که خب باز توی همین دور زدن چشمم به جمال چندین هم دانشگاهی دیگه روشن شد و فهمیدم که الزهرایی ها همیشه و همه جا حضور پررنگی دارند:)
از نزدیکای ظهر تا حدود ساعت دو و سه بعد از ظهر هوای خیمه خیلی گرم میشد و مجبور بودی یکی یکی از حجم لباسات کم کنی و دوباره از سه و چهار به بعد همونایی که دراورده بودی بپوشی تا شاید بتونی ذره ای با اون سرما مقابله کنی.
بلاخره موفق شدیم بعد از نماز مغرب و عشا بریم برای زیارت، موقع خروج از خیمه فاطمه و زهرا رو دیدم، سلام علیک کردیم و ازشون پرسیدم جاشون کجاست تا بتونم پیداشون کنم آخه اون روز یکی دو بار خیمه رو دور زده بودم اما پیداشون نکرده بودم، یه نشونی بهم دادن و خداحافظی کردیم. رفتیم سمت بین الحرمین.
اول وارد حرم حضرت ابوالفضل شدیم تا اذن بگیریم برای حرم امام حسین، خیلی شلوغ بود به زحمت تونستیم یه جایی رو پیدا کنیم برای نشستن و مناجات کردن، حال خیلی خیلی خوبی بود، جایی که نشسته بودیم با اینکه به زحمت پیدا شد اما خیلی خوب بود و من که اصولا تو مکان های زیارتی اصراری برای رسیدن دستم به ضریح ندارم ترجیح دیدم همون جا بشینم و خلوت کنم و منتظر بشم تا بقیه از زیارت برگردن. بعد از مناجات وارد بین الحرمین شدیم و رفتیم برای زیارت امام حسین. انگار همه چیز با دو سال قبل فرق کرده بود، دوست داشتم مثل قبل باشه اما نبود، حرم امام حسین که غلغله بود، هیچ جایی برای نشستن نبود، از هم جدا شدیم تا راحت تر بتونیم زیارت کنیم ،طبق معمول من سمت ضریح نرفتم و ترجیح دادم از دور با امام حسین حرف بزنم، اینطوری حال بهتری دارم، اصلا وقتی نزدیک ضریح میشم حرفام یادم میره. به نظرم بهترین جا واسه حرف زدن با امام، یه گوشه ی دنجیه که البته ضریح هم توی دیدت باشه و ترجیحا کسی هم خیلی از جلوت رد نشه، البته اینا واسه وقتای معموله که حرم خلوته نه اون موقع که اگه سی سانت جا گیرت اومد کلی باید خدا رو شکر کنی.