سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

آخرین هفته ی تابستونه که اصفهانم،هفته ی دیگه این موقع سر
کلاس آب در مانی هستم،البته اگه تشکیل بشه،بماند که این هفته هم دستور فرموده
بودند که بریم سر کلاس ،اما از نظر من و بچه های کلاس و دانشگاهمون هر دستوری لازم
الاجرا نیست.وای دلم واسه این بچه های صنعتی می سوزه آخه از هفته ی پیش رفتن
سرکلاس،فقط سرشون تو کتاب و جزوه هاشونه.
راستش این دومین تابستونیه که دوست دارم هر چه زودتر اول
مهر بشه. اولیش، تابستونی بود که میخواستم برم دوم دبیرستان،البته بعد از اینکه
روز اول رو رفتم مدرسه به خودم میگفتم کاش تابستون هیچ وقت تموم نمیشد،امیدوارم
امسال مثل اون یکی نباشه، از اول مهر به یه عالمه انرژ‍ی نیاز دارم برای درس خوندن،(لطفا
انرژی بفرستید)
دیگه کم کم دارم وسیله هامو جمع می کنم،جمعه روز عزیمت به
تهرانه.نمی دونم با کدوم عقلی برداشتم همه ی کتابامو آوردم،حالا دوباره باید همه
رو جمع کنم ببرم و دریغ از یک کتاب که خونده شده باشه،کل درس خوندنم توی تابستون
رسیده به نصف کتاب آسیب شناسی که اونم مال قبل ماه رمضونه و فکر نمی کنم چیزی یادم
مونده باشه و هر از گاهی هم مقداری زبان،همین.
امیدوارم این ترم دیگه سر اتاق مشکلی نداشته باشیم و بعد از
5 ترم بتونیم دو طبقه نزول کنیم.ان شاءالله


[ یکشنبه 89/6/28 ] [ 11:28 صبح ] [ عالیه ]

مثلا بعد از 18 سال دو سه سالی هست که خونمون منتقل شده به
همون محله ی قدیمی آبا و اجدادی و نزدیک اقوام،اما دریغ از یک ملاقات اضافه تر از
قبل. باز قبلنا آخر هفته ها یه سری به مادربزرگ و پدربزرگمان می زدیم اما حالا چون
نزدیکن همینطور به فردا موکول میشه،فردایی که نمی دونم کی میرسه(البته این حال و
اوضاع منه،بقیه افراد خانواده به همون منوال قبلی عمل می کنند).
البته در مواردی هم مسافت مانع میشه مثلا اینکه مامانم و
دوتا خواهرش هر کدوم توی یه شهرن و برای اینکه بتونن چند روزی رو در کنار هم باشن
کلی باید از قبل برنامه ریزی کنن و این وسط این کلاسای تابستونی هم شدن قوز بالا
قوز.
این هفته وقتی خاله اینا داشتن میرفتن و علی میگفت من نمیام
هممون سعی کردیم یه جورایی باهاش همدردی کنیم،اما فکر نمیکنم این همدردی ها دردی
رو دوا کنه، خالم میگفت من امسال شب قدر دعا کردم همه برگردیم اصفهان و کنار هم
باشیم.
آخرش انگار هر کسی برگرده یه نفر نباید باشه،مثال بارزش
آسیه و مصطفی،که تازه رفتنو حالا حالاهام قصد برگشت ندارن.

به
امید روزی که هممون دور هم باشیم و نگران اول مهر و 14 فروردین و روزهای جدایی
نباشیم.

[ دوشنبه 89/6/22 ] [ 4:29 عصر ] [ عالیه ]

از اول ماه رمضون تا حالا میخواستم یه پست راجع به این
سریال در مسیر زاینده رود بنویسم اما هر بار به دلایلی بی خیالش میشدم،تا اینکه
دیشب یه صحنه ای رو توی این سریال دیدم که راستش مونده بودم باید بخندم یا اینکه
حسن فتحی یه عکس العمل دیگه ای منظورش بوده،اونجایی که جواهر داشت با قلم و مرکب
وصیت نامه ی ملک منصور رو مینوشت،تا اونجاییکه یادم میاد این شیوه ی نوشتن مربوط
به دوره ی قاجار و ایناست،حالا اینکه چرا حسن فتحی فکر کرده اصفهانی ها اینطوری
وصیت نامه مینویسن رو باید از خودش پرسید.یا مثلا اینکه چرا ملک منصور و
مامان مهران برای صحبت کردن میرن تو بازار میدون امام که یکی از شلوغ ترین و پر
رفت وآمد ترین جاهاست و اصلا فکر نمی کنم برای دو کلوم حرف حساب جای خوبی باشه.خلاصه
ما که تو کار حسن فتحی موندیم.
تازه از طرف دیگه شنیدم صدا و سیما اصرار داره که یه درصدی
از سریال هاشو توی استان های مختلف بسازه،از من به همه ی کارگردان های عزیز و
محترم نصیحت که یا از خیر این کار بگذرین یا یه سری تحقیقات درست و درمون قبل از
شروع کارتون انجام بدین.

پی نوشت: اگه بخوام از لهجه ی درب و داغون بازیگرای این
سریال بگم، این پست تبدیل به کتاب میشه،فقط همینو بگم که ما که یه عمریه اصفهانی
حرف زدیم و اصفهانی شنیدیم تا حالا ندیده بودیم کسی بگه گِز.

نمیدونم
کسایی هم که اصفهانی نیستن متوجه میشن که چقدر اینا داغون حرف میزنن یا نه؟


[ سه شنبه 89/6/16 ] [ 11:39 صبح ] [ عالیه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.