سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

میدونم که اینجا رو آدمای زیادی نمیخونن، تا الانم هر چی نوشتم واسه دل خودم بوده.

الانم میخوام که از کربلا بنویسم، از سفری که سخت بود و قشنگ، دوست دارم واسه خودم بنویسم تا بمونه. تا هر از چندگاهی بیام و خودمو بخونم و خاطرات واسم زنده بشه.

و اما...

قصه ی شروع سفر و استارت خوردنش رو توی پست قبل نوشتم. اینکه چطور شد تا ثبت نام کردیم و این آخر کاروانمون رو عوض کردیم. بعد از چهار روز شماره ی خود حاج آقای شاه آبادی رئیس هیئت عهد آدینه رو پیدا کردم و باهاشون تماس گرفتم و مشکل رو گفتم، گفتن که نباید این رو از شما قبول میکردن اما حالا پیگیری میکنم تا درست بشه. خلاصه تا صبح روز پنج شنبه که اسممان رفت توی کاروانی که میخواستیم اما خب ویزا نداشتیم. قرار شده بود که من باز هم پیگیری کنم تا پاسپورتهامون برای ویزا فرستاده بشه. شنبه باز هم مشغول تلفن زدن به هیئت و حاج آقا بودم. همچنان که با زهرا و طاهره رفته بودیم کارت عروسی میدیدم برای زهرا:) اما فکرم پیش ویزاها بود و هرچقدر هم که این دو تا گفتند و خندیدیم باز هم من بی اعصاب بودم. خلاصه تا بعد از ظهر، در اصل شب دیگه شده بود که بعد از تماسهای مکرر گفتن که اسمتون رفته توی لیست. انگار نمیتونستم باور کنم...

ساعت حرکت 8 صبح روز دوشنبه بود.


[ جمعه 92/10/20 ] [ 7:24 عصر ] [ عالیه ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By Pichak :.