سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

از همون توی خود شهر نجف، خیابونایی که مسیر اصلی بودن پر از موکب بود و میوه و چایی و آب و ... آماده بود. اوایلش همه با هم بودیم هر 15،16 نفرمون، بعد یه کم که شلوغتر شد با هم قرار میذاشتیم که مثلا سی تا ستون که رفتیم وایسیم، کم کم دیدیم که این شکلی هم نمیشه هی باید منتظر بمونیم این شد که با هماهنگی آقای قاسمی قرار شد همه واسه نماز مغرب و عشا ستون 200 باشیم. من و مامانم و شیدا و مامانش، آمنه، اعظم خانوم و فاطمه خانوم با هم بودیم، آقای قاسمی هم از اونجایی که ما تنها بودیم و مردی همراهمون نبود حواسش به ما بود و سعی میکرد ما رو گم نکنه. اون روز ناهار رشته پلو قسمتمون شد، خوب بود، من دوست داشتم:) پیاده روی خوبی بود حداقل واسه من خیلی خوب بود چون باید با سرعت مامانا حرکت میکردیم در نتیجه به من هیچ فشاری نمیومد، نگو که اون بندگان خدا(مامانا) از نظر خودشون دارن با بیشترین سرعت میان. هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه تا حدودای 170 بود فکر کنم یا یه کم بیشتر یهو دیدیم که دوباره از 1 شروع شد:) تازه فهمیدیم که ما تا الان تو خود شهر نجف بودیم و الان تازه از شهر خارج شدیم:)) همونجا فهمیدیم که باید قید بقیه رو بزنیم چون نمیتونستیم پیداشون کنیم، در نتیجه از اینجای سفر ما موندیم و آقای قاسمی:) بعد از ساعت 4 بود که گفتیم هر جای خوبی پیدا کردیم توقف میکنیم برای اسکان شب، خیلی زود یه موکبی رو پیدا کردیم و با آقای قاسمی برای روز بعد قرار گذاشتیم و رفتیم داخل. طبقه ی پایینش پر بود و ما رفتیم بالا، یه سالن بزرگی بود که به جز ما فقط پنج شش نفر دیگه بودن، یه کم که نشستیم اذان رو گفتن و پاشدیم برای نماز خوندن، هنوز چند دقیقه از نماز خوندنمون نگذشته بود که سفره رو پهن کردن، پلو بود و مرغ، سبزی خوردنشونم یه چیزایی بود که نمیدونم اسمشون چی بود اصلا ما ندیده بودیم تا حالا ولی خوردیم و خوشمزه هم بود:) تو جمع کردن سفره میخواستیم کمکشون کنیم اما تا جاییکه خودشون میتونستن یه کاری رو انجام بدن نمیذاشتن ما کمک کنیم، میگفتن شما استراحت کنین. خب ما هم حرف گوش کن بودیم:) رفتیم که استراحت کنیم، خیلی سرد بود هیچ وسیله ی گرمایشی هم نداشتن، ما هم نفری چند تا پتو کشیدیم روی خودمون و خوابیدیم، البته قبل از اینکه بخوابیم یه سینی چایی هم آوردن و ما رو بسیار خوشحال کردن:)
صبح از شدت سرما اصلا دلمون نخواست از زیر پتوها بیایم بیرون، اما خب چاره ای نبود، آب وضوخونه شونم خیلی سرد بود من که حاضر نبودم با اون آب وضو بگیرم یه بطری آب داشتیم که من همونجا زیر پتو باهاش وضو گرفتم:) نماز صبحو که خوندیم مامان شیدا گفتن یه کم دیگه بخوابیم بعد بریم الان خیلی سرده، خب همه موافقت کردن:) من زنگ زدم به آقای قاسمی که بگم دیرتر بیاد بیرون که بنده ی خدا گفت من بیرون منتظرتونم و خب ما در رودروایسی گیر کرده و گفتیم که ما هم میایم الان. یا علی گفتیم و پاشدیم. از خادمای اون موکب تشکر کردیم و زدیم بیرون، آقای قاسمی صبحانشم خورده بود و منتظر ما بود:)


[ چهارشنبه 92/11/16 ] [ 2:11 عصر ] [ عالیه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.