سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

وارد یه مسجدی شدیم، نمیدونم اسمش چی بود، فقط پر از آدم بود، رفتیم تو قسمت زنونه خیلی گرم بود و هوای خیلی بدی داشت اول به مامان گفتم نمیخواد بریم داخل همین رو پله ها بشینیم، همین کارو رو هم کردیم اما بعد دیدیم انگار یه کم طول میکشه و این حرفا راضی شدم که بریم داخل. رفتیم همین که نشستیم و خواستیم یه مقداری بدرازیم صدا زدن که سلمان فارسی اصفهان بیاین بیرون. خوشحال شدیم و بقیه هم که فکر میکردن ما الان داریم میریم مرز که دیگه رد شیم و بریم اونور(خودمونم همین فکرو میکردیم البته) کلی بهمون التماس دعا گفتن، در واقع اون آدما زائرای انفرادی ای بودن که اومده بودن همون جا ویزا بگیرن. رفتیم پایین و متوجه شدیم که مقصد یه مسجد دیگه ست که محل اسکان کاروانای عهد آدینه ست:) پای پیاده رفتیم تا اونجا. مسجد امام حسین. دم در مسجد آقای قاسمی گفتن که یه تعدادی تون ویزاهاتون اماده ست اما بقیه یه چند ساعتی طول میکشه. اسما رو خوندن و طبق پیش بینی من ما جزء اونایی بودیم که ویزا نداشتیم، قرار شد بریم داخل مسجد و وقتی کارا درست شد صدامون کنن. با رفتن داخل مسجد کاملا ناامید شدیم. چرا که کاروانهایی رو دیدیم که حداقل یک روز بود اونجا بودن به همین دلیلی که ما باید منتظر می موندیم. خلاصه تا بعد از ظهر فهمیدیم که کار ما به این زودی درست شدنی نیست و برای همین اون 27 نفری که توی کاروان ما ویزا داشتن رفتند و ما موندیم. ما یعنی من و مامانم، شیدا و مامانش، آمنه، فاطمه خانوم، اعظم خانوم ، خانوم زهرایی و 8 تا از اقایون. تا نزدیک اذان مغرب و عشا یکی دو تا گروه دیگه هم رفتن و مسجد خیلی خلوت تر شد. ما هم رفتیم یه جای دیگه نشستیم. جاییکه یه مادر و بچه کنارمون بودن. محمد حسین که دو، سه سالش بود و مامانش. چهارشنبه رو هم توی مسجد موندیم. نماز ظهر چهارشنبه نماینده ی حاج آقا شاه آبادی اومد صحبت کرد و گفت که فردا صبح همه میریم و دیگه کسی توی این مسجد نمیمونه. چهارشنبه شب هیاهویی بود توی مسجد:) کاروان حبیب بن مظاهر(همونی که ما اول توش بودیم) ظاهرا ویزاهاشون اومده بوده اما مانیفستشون گم شده بود ،خلاصه بسیار زیاد شاکی بودن و دعوا راه انداختن و هماورد طلبیدن برای اینکه برن پایین و دعواشون به یه نتیجه ای برسه. یکی شون حتی داشت با مامان محمد حسینم دعواش میشد:) خودشون رفتن پایین بدون هیچ همراهی ،شیدا و آمنه که رفته بودن مسواک بزنن اومدن گفتن آقای قاسمی گفته آماده باشین شاید ساعت 1 رفتیم. من و مامانم که ماجرای هم کاروانیامون که روز قبل رفته بودن به گوشمون رسیده بود که شب توی مرز موندن و تا صبح یخ زدن خیلی نگران شدیم، راستش ترجیح میدادیم که شبانه نریم و البته که نرفتیم. از صبح پنج شنبه همه منتظر بودن که یکی پشت بلندگو بیاد و بگه که آماده باشید برای رفتن. این انتظار تا نماز ظهر طول کشید و بعد از نماز اعلام کردن که کم کم وقت رفتنه. یاعت حدودا دو و نیم و سه بود که آقای قاسمی گفتن بریم پایین. هنوز اتوبوس نیمده بود. یه کم منتظر شدیم وقتی اومد به صورت کاملا جنگی:) سوار شدیم و راه افتادیم سمت مرز.


[ دوشنبه 92/10/23 ] [ 3:6 عصر ] [ عالیه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.